دختر فراري


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 84
نویسنده : Hadi

یه روز سرد آذر ماه بود که کارم توی شرکت خیلی طول کشید.یک دفعه به خودم اومدم دیدم ساعت نزدیک یازده شبه، خیلی خسته شده بودم ، به سرعت میزم رو جمع و جور کردم و از شرکت خارج شدم ، باد سردی می وزید، سریع به طرف ماشینم رفتم و سوار شدم و به سمت خونه راه افتادم، از میدون تجریش رد شدم و از توی خیابونهای فرعی دزاشیب راهم رو به سمت منزل ادامه دادم، ساعت نزدیکای دوازه بود و خیابونهای اون منطقه تقریباً خالی از آدم، همونطور که توی حال خودم بودم با شصت،هفتاد تا سرعت داشتم ماشین رو می روندم یه دفعه یه دختر جوون که بیشتر از هیجده، نوزده سال نداشت یکباره از توی یه کوچه پرید وسط خیابون و جلوی ماشین منو سد کرد، با عجله هرچه تمام تر ماشین رو نگه داشتم، خوشبختانه چون سرعت زیادی نداشتم ماشین به موقع ایستاد... دخترک بی مقدمه اومد سوار ماشین من شد و با گریه گفت آقا تو رو خدا زود حرکت کن، من که از این پیش آمد که ظرف چند ثانیه اتفاق افتاد، خیلی جا خورده بودم به گمان اینکه اتفاقی برای کسی افتاده یا دخترک حالش بده بدون اینکه حرفی بزنم حرکت کردم... همنطور که راه افتادم توی آیینه نگاه کردم دیدم از توی همون کوچه سه تا مرد جوون اومدن بیرون و یکیشون با سرعت چند متری دنبال ماشین دوید،من بدون توجه به راهم ادامه دادم ... چند صد متری که دور شدیم از دخترک پرسیدم : خانم براتون اتفاقی افتاده؟ حالتون بده؟ می خواین برسونمتون درمونگاهی، بیمارستانی ، جایی؟ دخترک گفت نه آقا خوبم، گفتم پس چرا یکباره دویدید وسط خیابون و جلوی ماشین من رو گرفتید و با عجله و بدون اجازه سوار شدید؟نزدیک بود بزنم به شما...دوباره زد زیر گریه و گفت آخه اون سه تا مردی که دیدید می خواستن منو اذیت کنن، مزاحمم شدن، یه لحظه تونستم از دستشون فرار کنم، اگه شما نمی رسیدید نمی دونم چه بلایی سرم میومد... گفتم چرا می خواستن اذیتت کنن؟این موقع شب اونجا چیکار می کردی؟ یه دختر جوون اونم این موقع شب؟ بی مقدمه گفت از خونه فرار کردم... من رو میگید، با شنیدن ای حرف کارد میزدید خونم در نمیومد، با سرعت ماشین رو نگه داشتم و با عصبانیت گفتم خانم اشتباه گرفتی من اهلش نیستم سریع پیاده شو... دخترک که دیگه گریه ش تبدیل به هق هق شده بود در حالی که میلرزید گفت آقا به خدا من بدکاره نیستم،اگه منو پیاده کنین دوباره اونا میان....راستشو بخواین دلم براش سوخت ، یه جورایی معصومیت و صدق توی صداش بود... با لحنی ملایم تر بهش گفتم آخه خانم محترم برای من مسئولیت داره، توی دردسر می افتم...گفت من برای شما دردسری درست نمی کنم، به خدا اهل هیچی نیستم، حداقل من رو برسونید یه جای شلوغ،بدون هیچ حرفی دوباره راه افتادم و توی این فکر که خدایا این موقع شب این چه چیزی بود سر راه من قرار دادی... راهم رو کج کردم و به سمت پارک نیاوران رفتم، اونجا همیشه تا دیر وقت پر از آدم بود... وقتی رسیدیم اونجا کنار خیابون ایستادم و منتظر که دختر پیاده شه، ولی هرکاری کردم دلم راضی نشد دخترک رو توی این شهر بزرگ که پر از گرگه رها کنم، با خودم گفتم هر جور شده متقاعدش مکنم که برسونمش پیش خانوادش، دختر که داشت پیاده می شد گفت آقا ببخشید مزاحم شما شدم ... بهش گفتم صبر کن، اینبار یه نگاهی با ترس به من کرد و در ماشین رو همونطور باز نگهداشت، بهش گفتم نترس من بهت آسیبی نمی رسونم، من خودم ناموس دارم... با شنیدن این حرف کمی مطمئن شد و در ماشین رو بست و گفت بفرمایید، بهش گفتم شام که نخوردی؟ گفت نه، کفتم من هم نخوردم ، راستش ناهار هم فرصت نکردم بخورم، صبر کن یه چیزی بگیرم بخوریم بعد با شما حرف دارم، باید برگردی پیش خانوادت... دخترک با تردید سری به علامت تأیید تکون داد و گفت باشه، از ماشین پیاده شدم و کمی بالاتر از یه اغذیه فروشی دوتا پیتزا و نوشابه گرفتم و برگشتم توی ماشین... پتزای اون رو بهش دادم و گفتم بخور تا سرد نشده... بعد از خوردن غذا ازش پرسیدم خونتون کجاس؟ گفت زعفرانیه... گفتم پدرت چیکارس؟ گفت کارخونه داره... داشتم از تعجب شاخ در میاوردم، گفتم اینطور که پیداس و سر و وضعت هم نشون میده نباید مشکل مالی داشته باشی؟ گفت درسته، چیزی که همیشه داشتم پول بوده....

.... با تعجب ازش پرسیدم پس چرا از خونه فرار کردی تو که مشکلی نداری... یه خنده ی تلخی کرد و گفت آقا مگه همه چیز زندگی پوله؟ از امروز صبح که از خونه زدم بیرون تنها چیزی که نتونسته کمکم کنه پول بوده، بعد بلافاصله در کیفش رو باز کرد و چند تا تراول چک صد هزار تومنی و یه دسته اسکناس درآورد و گفت ببین آقا پول دارم ولی نتونستم برم هتل شب رو بگذرونم، حتی توی مسافرخونه هم رام ندادن، همشون میگن به یه دختر تنها اطاق نمی دیم، باید یا از کلانتری یا از اماکن نامه بیاری،شناسنامه و کارت ملی هم می خواستن..رفتم امامزاده صالح بمونم ولی نشد آخه ساعت دوازده درش رو می بندند،از امامزاده که اومدم بیرون بی هدف شروع کردم به راه رفتن که اون سه تا مرد سر راهم سبز شدن، بهش گفتم آدم خونش توی تهرون باشه و شب بره هتل؟ من که سر در نمیارم؟مشکل کجاس؟چرا فرار کردی؟ دوباره شروع کرد به گریه کردن،گفت آقا از خانوادم خسته شدم،پدرم یه کارخونه ی بزرگ داره با چند صد تا کارمند،همیشه هر چقدر پول خواستم داشتم ولی حتی بابام یکبار هم منو نبرده پارک، یکبار هم با هم سینما نرفتیم،آخرین باری که با هم دسته جمعی رفتیم مسافرت سوم راهنمایی بودم... بابام هر شب تا دیر وقت سر کاره، اغلب وقتی میاد خونه من خوابم، آرزو به دلم مونده با هم بشینیم تلویزیون ببینیم، توی چهار سالی که تو دبیرستان بودم یکبار بیشتر نیومد مدرسمون، همش مینداخت گردن مامانم، می گفت گرفتارم، وقت ندارم، کار دارم، ببین چقدر میخوان... مامانم هم یا از زیرش فرار می کرد یا با هزار تا غرلند میومد... بابام همش یا دبی میره یا چین، همش در حال دویدن دنبال پوله، میگه پول من بیشتر از خودم بدرد شما می خوره... مامانم هم یه مزون داره، از صبح تا شب، بیشتر اوقاتشو با دوستاش میگذرونه، همش یا توی کاره طراحی لباسه یا دکوراسیون داخلی و لباسه عروس و خجچه ی عقد و .... وقتی هم که خونه هست یا ژورنال ورق میزنه یا کانال فشن تی وی رو می بینه، دیگه حوصله ی ما رو سر برده... آرزو به دلم مونده یه بار دست پخت مامانم رو بخورم،آخه کبری خانم آشپزی و کارای خونه رو برامون انجان میده، مامانم میگه وقت من با ارزش تر از اونه که با این چیزا هدر بدم... شاید باورتون نشه آخرین باری که با هم دور یه میز غذا خوردیم یادم نیست کی بوده... یه برادر هم دارم که بعد از تموم شدن درسش نه سر کار رفته نه سربازی، بابام بهش گفته هر جور شده کار سربازیت رو درست میکنم که نری،داداشم همش با دوستاش مشغول خوشگذرونیه، هفته ای دوسه روز که با دوستاش میره شمال، بقیه روزا هم که از صبح تا شب با ماشینش توی خیابونا از این ور به اون ور... وقتی هم که خونس توی اطاقش با صدای بلند موزیک گوش میده.... آقا من چه گناهی کردم؟دیگه دوست ندارم درس بخونم، از کلاسهای جور واجور بدرد نخور الکی که فقط رو حساب چشم و هم چشمی فامیل منو فرستادن خسته شدم.... دیروز توی پارک ملت یه خانم و آقا رو دیدم که با دخترشون بدمینتون بازی می کردن،چقدر خوش بودن، دلم خیلی به حال خودم سوخت...آقا تقی ، سرایدارمون ، اکثر شبا با زن و دخترش همون غذای سادشون رو بر میدارن میرن پارک دور هم می خورن و بقول دخترش کلی خوش میگذره... ولی بابای من همش دنبال چک و سفته و بازار بورس و این چیزاس.... آقا تو رو خدا راست بگو با تمام ثروتی که ما داریم یک روز جات رو با ما عوض میکنی؟ لعنت به هرچی پوله، من از بابا و مامانم پول نمی خوام، محبت می خوام، توجه می خوام، می خوام مثل غریبه ها نباشیم، می خوام با هم بریم پارک بدمینتون بازی کنیم، با هم بریم سینما، با هم دور یه میز غذا بخوریم، می خوام با مامانم درد و دل کنم... تو رو خدا من حق نداشتم فرار کنم؟ دیگه گریه نذاشت بقیه حرفاشو بزنه... چیزی نداشتم بهش بگم، خدایا نمی دونستم این پول دارا این همه مشکل دارن، فکر می کردم پول حلال همه ی مشکلاته... هیچ نعمتی جای سلامتی و دل خوش رو نمی گیره... حالا آدم میلیاردها ثروت هم داشته باشه... به قول سهراب دل خوش سیری چند...

واقعاً چیزی نداشتم بهش بگم، حتی یه جورایی بهش حق هم میدادم... با اینحال بهش گفتم با تمام این حرفا نباید از خونه فرار می کردی ، دیدی اون سه تا مرد می خواستن اذیتت کنن؟ این شهر پر از گرگه، اگه سوار ماشین یکی از همون آدما می شدی چی؟ معلوم نبود چه بلایی سرت می اومد و از کجاها که سر در نمیاوردی، آخه این کار عقلانه بود دختر؟ تو تحصیل کرده ای، خانواده داری (با شنیدن این حرف تلخ ترین خنده ی دنیا رو روی لباش ظاهر شد)...بهش گفتم باید برگردی خونه و دیگه اینکارو نکنی،این راهش نیست، اگه امشب تا صبح بیرون بمونی معلوم نیست از کجا سردربیاری... من می رسونمت منزل و با پدر و مادرت صحبت می کنم تا مأخذت نکنن... خندید و گفت شرط می بندم حتی متوجه غیبت من هم نشدن، گفتم اشتباه می کنی... خلاصه با هر زبونی بود راضیش کردم برگردونمش خونه و با راهنمایی خودش به سمت منزلشون روان شدیم...وقتی رسیدیم نزدیک خونه دیدم پدر و مادرش و کبری خانم با چهره ای نگران دم در خونه ایستادن، گفتم توی ماشین بشین تا من باهاشون صحبت کنم، از ماشین پیاده شدم و رفتم جلو سلام کردم وبعد از یه مقدمه ی کوتاه گفتم دخترتون رو آوردم... یکباره پدرش از کوره در رفت و یقه ی منو گرفت و گفت مردک دختر من پیش تو چیکار می کنه، اصلاً تو کی هستی؟... با هزار بدبختی آرومش کردم و از سیر تا پیازه داستانی رو که از زبون دخترشون شنیده بودم برای اون خانم و آقا تعریف کردم... اون آقا و خانم که شرمندگی توی چشماشون پیدا شده بود و از برخوردی که با من انجام داده بودند ناراحت ، سر به زیر انداختن،چند لحظه بعد پدر دختر گفت آقا بخدا من هر کاری میکنم وسه راحتی ایناس،از صبح تا شب جون می کنم اینا راحت باشن، سر شب تا حالا هم که دیدم دخترم نیومد به بیمارستان و کلانتریی نبوده که تلفن نزده باشم و نرفته باشم،به خدا نصف عمر شدم، به قرآن من بی عاطفه نیستم، خانوادم رو دوست دارم...بهش گفتم راحتی به چه قیمت؟ به قیمت بی محبتی و بی توجهی به خانوادت؟ چرا محبتت رو به دخترت نشون نمیدی؟می دونی که احساسات یه دختر جوون چقدر لطیف و شکنندس، خانم شما چرا؟ مادر رو دختر که از همه نزدیک ترن... به هر حال خدا رو شکر کنید که این قضیه به خوبی تموم شد.بعد به دختر جوون که هنوز توی ماشین من که چند متری پایین تر پارک شده بود نشسته بود اشاره کردم که بیاد، دخترک هم بلادرنگ دوان دوان به سمت پدر و مادر اومد و با گریه تو آغوش اونا جا گرفت... من هم خوشحال از اون جمعی که حالا همدیگه رو پیدا کرده بودن خداحافظی کردم و جدا شدم و به سمت منزل حرکت کردم... توی راه همش از خدا می خواستم اگه پول بهم نمی ده یه دل خوش و تن سالم بهم بده... راستی شما چی فکر می کنید؟پول حلال همه ی مشکلاته؟... دل خوش سیری چند؟




:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,

مطالب مرتبط با این پست :

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








داستان کوتا،عاشقانه،داستان تنهایی،داستانک،داستان،داستان کوتاه و شیرین و طنز،مسابقه داستان کوتاه

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 23
بازدید ماه : 104
بازدید کل : 87643
تعداد مطالب : 185
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com